کد خبر: ۱۱۲۶۶
۱۵ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
اشتیاق حاجیان مهرآباد عطر شهادت داشت

اشتیاق حاجیان مهرآباد عطر شهادت داشت

خانم و آقای ناصری حاجیانی بودند که یک سال زودتر از موعد وعده داده‌شده در ثبت‌نام حج، با خرید فیش آزاد راهی مکه می‌شوند و هیچ‌کس از اعضای خانواده، تا هنوز دلیل این اشتیاق را نمی‌داند. اشتیاقی که عطر شهادت داشت.

مهر ۱۳۹۴ مجری برنامه خبر ساعت ۲۳ نگاهش روی تعداد آمار کشته‌شدگان حادثه منا سنگین شده و بغض می‌کند. اخبار لحظه‌به‌لحظه زیرنویس می‌شود تا هرچند ثانیه، دلتنگیِ یکی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های ایران اشک شود و فریاد وامصیبتایش بلند.

علی ضیاء مجری که سال گذشته فاجعه منا را با چشم دیده و فریاد‌ها را با گوش شنیده پس‌از سکوتی یک‌ساله، سطر‌هایی را به چاپ می‌رساند و می‌گوید: «تا هنوز هم نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. تا هنوز هم برایم سخت است بگویم چه دیده‌ام...» هیچ کس چیزی نمی‌داند جز اینکه همه‌چیز به خیابان ۲۰۴ در منا ختم می‌شود.

جایی که هزار‌هزار‌هزار پیکر کبود و گلوی بریده از عطش روی زمین افتاده تا دل تاریخ با تکرار هرباره‌اش خون گریه کند. این سطر‌ها را بگذارید کنار این توضیح که فرا‌رسیدن روز‌های بازگشت حجاج، بهانه‌ای شد تا یادی کنیم از حاجیانی که سال گذشته به‌جای ایستادن در فرودگاه و انداختن حلقه‌های گل به گردن، پیکر پاکشان در بهشت رضای مشهد، چون سوغاتی از‌راه‌دور‌رسیده به دست عزیزانشان رسید.

دو پیکر از میان آن همه، به خانم و آقای ناصری از محله مهرآباد تعلق داشت؛ حاجیانی که یک سال زودتر از موعد وعده داده‌شده در ثبت‌نام حج، با خرید فیش آزاد راهی مکه می‌شوند و هیچ‌کس از اعضای خانواده، تا هنوز دلیل این اشتیاق را نمی‌داند. اشتیاقی که عطر شهادت داشت و الی‌ا... بود. گزارش پیش‌رو مرور خاطرات حمید و سعید ناصری از یک‌سال بی‌قراری و دلتنگیِ پس‌از شهادت پدر و مادر است.

 

روایت شهدای منا در محله «مهرآباد»

 

روز‌های بی‌قراری

خبرنگار نشسته روبه‌روی دو مرد جوان که قرار است کلمات را هر‌چند‌دقیقه با بغضی که به‌سختی فرو‌داده می‌شود، همراه کنند و از زندگی بدون پدر و مادر بگویند. گاهی سعید و گاهی حمید، سر‌رشته کلمات را به دست می‌گیرند تا از شب‌های بلندی بگویند که عزیز گم‌کرده بودند و هیچ نهادی پاسخ‌گو نبود؛ آن‌قدر که تنها پس‌از تحویل پیکر شهیدانشان توانستند بی‌قراری‌های یک‌ماهه را به قراری برسانند.

 

دو باری حج عمره مشرف شده بودند و حج واجبشان هم توی نوبت بود. اما نمی‌دانم چرا طاقت نداشتند 

فیش آزاد خریدند تا یک سال زودتر بروند

دو باری حج عمره مشرف شده بودند و حج واجبشان هم توی نوبت بود، برای همین سال ۹۵، اما نمی‌دانم چرا طاقت نداشتند که یک‌سال دیگر صبر کنند. بدون خبر قبلی، سال گذشته رفتند فیش آزاد سفر به حج خریدند و راهی شدند. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم انگار به خودشان الهام شده یا تقدیرشان از پیش چنین رقم خورده بود.

 

سفارشی درباره برگزاری مراسم بازگشتشان نکردند

پیش‌از عید قربان هر روز تماس می‌گرفتند و احوالپرس بچه‌ها و فامیل بودند. سر سوزنی تصور نمی‌کردیم که قرار است چنین اتفاق دردناکی برایمان رقم بخورد. سفارشی هم درباره برگزاری مراسم بازگشتشان نکردند. اصلا نگفتند چه کنیم یا چگونه. آن روز‌ها می‌گفتم لابد خودشان مطمئن هستند که ما سنگ تمام می‌گذاریم و برای شب ولیمه کم نمی‌گذاریم.

 

چشمم روی زیرنویس صفحه خشک شد

چند روز باقی‌مانده به عید قربان عین برق و باد گذشت و رسیدیم به روز حادثه. ما از هیچ چیز اطلاعی نداشتیم. حوالی ساعت ۱۲ بود که از سر کار برگشتم منزل و بر‌حسب عادت تلویزیون را روشن کردم. چشمم روی زیرنویس صفحه خشک شد. خبر فوت تعدادی از حجاج بود. سریع با برادرم تماس گرفتم و موضوع را اطلاع دادم. برادرم با خونسردی گفت: «این مسئله طبیعی است و هر‌سال تعدادی از سالمندان به‌خاطر ازدحام جمعیت و سختی راه فوت می‌کنند. به دلت بد راه نده، چیزی نیست.» چه می‌دانست که حج امسال شبیه هیچ سالی نیست.

 

از نگرانی تا دلشوره

بعد‌از گفته برادرم کمی آرام گرفتم و گفتم لابد طبیعی است و از‌آنجا‌که پدر و مادرم هر دو جوان و قوی بنیه بودند، خیال کردم اتفاقی برایشان نیفتاده و اخبار مربوط‌به جمعیتی سالمند است. تا حوالی شب دل‌نگرانی‌ام زوری نداشت، اما بعد‌از آن، وقتی دیدم همه شبکه‌ها همه‌چیز را تعطیل کرده‌اند و اخبار حج را دنبال می‌کنند، نگرانی جایش را به دلشوره داد. مدام چشمم روی زیرنویس صفحه تلویزیون بود و گوشم به دهان مجریان برنامه‌های مختلف تا مگر یکی حرفی بزند.

 

روایت شهدای منا در محله «مهرآباد»

 

۱۰ هزار بار قدم زدم

آن روز هم گذشت و ما به فردا رسیدیم. تماس‌ها شروع شد و اقوام جویای احوال پدر و مادرم بودند. هر کسی چیزی می‌گفت. عمو و پدر همسرم هم به جمع ما پیوستند.

یعنی از روز دوم ما چهار نفر بودیم که چشم دوخته بودیم به صفحه تلویزیون و منتظر خبری تازه بودیم. تنها خدا می‌داند که به ما چه گذشت. پشت همه این کلمات ما هزار بار گریسته‌ایم. صد‌ها بار با سازمان‌ها و نهاد‌های مختلف به‌دنبال یک خبر کوتاه امیدوار‌کننده تماس گرفتیم. گاهی من و گاهی برادرم. آن‌قدر شماره دوستان و همراهانشان را در حج گرفتیم که به‌جای اسم‌مان هم شماره می‌خواندیم. خانه ما کوچک است؛ از ابتدا تا انتهای آن دوتا فرش سه‌درچهار پهن شده است. شاید باورش سخت و عجیب باشد، اما می‌توانم به‌جرئت بگویم در آن روز‌ها از شدت اضطراب و نگرانی شاید ۱۰ هزار مرتبه آن را قدم زدم.

 

پیکر بی‌شمار سیاه‌پوستان تنومند را دیدم که روی زمین افتاده‌اند

بی‌خبری‌ها به روز چهارم که رسید، دست از پدر و مادرم شستم و تنها منتظر این بودم که یکی زنگ بزند و بگوید دیگر مفقودالاثر نیستند و پیکرشان پیدا شده. خدا حتی برای کفار این تقدیر را رقم نزند؛ نظیر آنچه را بر ما گذشت، پیش‌از‌این در هیچ کجای تاریخ نه دیده و نه شنیده بودم. حقیقت این است که ابتدا گمان می‌کردم زنده‌اند و برمی‌گردند. مگر می‌شود کسی بر اثر گرما و تشنگی بمیرد؟ اما وقتی تصاویر پخش شد و من پیکر بی‌شمار سیاه‌پوستان تنومند را دیدم که روی زمین افتاده‌اند، گفتم: اگر اینها طاقت نیاورده‌اند، پس حتما پدر و مادر من هم نتوانسته‌اند.

هر دوبار، چهارشنبه بود

چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۴ بود که تماس گرفتند و گفتند پیکر مادرم پیدا شده و در راه بازگشت به ایران است. خواستند تا برای شناسایی دقیق و تحویل پیکر به بهشت رضا برویم. بدن مادرم سالم بود و جای هیچ زخمی روی تنش دیده نمی‌شد. هنوز از پدرم خبری نداشتیم تا اینکه دو هفته بعد، چهارشنبه ۲۷ مهر پدر هم از سفر برگشت. پیکر پدرم مانند مادر نبود و از‌آنجا‌که پیکر‌ها برای مدت طولانی در کانتینر نگهداری شده بود، دچار فساد شده بود. این مسئله درباره شهدای نیشابور آشکارتر بود. ناگفته نماند که علت فوت والدینم را خفگی تشخیص داده بودند.

 

از فرودگاه تا بهشت رضا

روزی که برای تحویل پیکر مادرم به بهشت رضا می‌رفتیم، در راه حسرت عجیبی همه وجودم را فراگرفت و رو به آسمان گفتم: «خدایا ما حالا باید با حلقه‌های گل به‌دنبال عکس یادگاری گرفتن در فرودگاه باشیم، نه اینکه اینجا توی قبرستان برای شناسایی عزیزانمان تلاش کنیم.»

بعد‌ها هم به اعتراض به ارگان‌های مختلفی سر زدیم و اعلام شکایت کردیم، اما کسی نبود تا پاسخی قانع‌کننده به ما بدهد یا حداقل بگوید آن روز چه بر شهدای ما گذشته است. عربستان هم همان‌طور‌که می‌دانید، یک عذرخواهی ساده هم نکرد.

 

روایت شهدای منا در محله «مهرآباد»

 

کاش به‌جای او من رفته بودم

ما در‌واقع یکی از خانواده‌های اهل سنت در روستای چپودر سرخس هستیم. ابراهیم، کودک بود که والدینمان را از دست دادیم. پدرم، مرد ثروتمندی نبود، اما به‌عنوان برادر بزرگ‌تر همه اموال را بین سه‌برادر تقسیم کردم و همه را فرستادم که درس بخوانند. یک روز ابراهیم گفت: تو چرا درس نمی‌خوانی؟ گفتم: از من دیگر گذشته، نوبت شماهاست. تلاشت را بکن. تلاشش را کرد و در رشته ادبیات لیسانس گرفت.

آن دوران در سرخس، او دومین فردی بود که توانسته بود لیسانس بگیرد. سرو‌سامان که گرفت و ازدواج که کرد، رفت دنبال شغل آزاد. روزی هم که داشت می‌رفت به سفر حج، او را تا فرودگاه بدرقه کردم. دلم نمی‌آمد با او خداحافظی کنم. این روزها، اما باورم نمی‌شود که رفته و من مانده‌ام. حسرتی جان‌کاه دارم و آن فراق برادر است. کاش به‌جای او من رفته بودم.

 

* این گزارش در شماره ۲۱۴ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۹ شهریورماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:44